.
اطلاعات کاربری
دوستان
خبرنامه
آخرین مطالب
لینکستان
دیگر موارد
آمار وب سایت

هیچ شامپویی مو را تقویت نمی‌کند

اساس همه شامپوها فقط قدرت پاک‌کنندگی‌شان است و هیچ شامپویی وجود ندارد که خاصیت جلوگیری از ریزش مو، تقویتی و ویتامینه را داشته باشد و همه تبلیغات صورت گرفته صرفا جنبه تجملی و فروش بیشتر در بازار را دارند.
 دانشیاردانشگاه علوم‌پزشکی مشهد با اشاره به برخی تصورات غلط مبنی بر تغییر نوع شامپو، تصریح کرد: شامپو مانند خمیردندان نیست و چنانچه موی سر با شامپویی سازگار و مناسب بود، نیازی به تعویض مکرر نوع شامپو نیست و این تصور غلطی است که برخی افراد با وجود این که از شامپوی مورد استفاده‌شان رضایت دارند اما هر از گاهی اقدام به تعویض نوع شامپو می‌کنند.
دکتر مهناز بنی‌هاشمی در پاسخ به پرسش آن دسته از افرادی که عنوان می‌کنند موی سرشان به شامپوی خاصی عادت کرده که اکنون در بازار نیست و یا کمیاب است، گفت: این تصور غلطی است که فکر کنیم موی سر به شامپو عادت می‌کنیم، چراکه در شامپوها اغلب خاصیت پاک‌کنندگی‌شان متناسب با نوع مو اعم از چرب،خشک و معمولی مطرح و فقط میزان چربی‌زدایی شامپوها برای انواع موها متفاوت است.
میزان مصرف شامپو به میزان چربی، بلندی مو و نوع پوست سر بستگی دارد
این متخصص پوست و مو با بیان این که « تفاوت بین شامپوها برای مصرف‌کننده‌ها خیلی قابل لمس نیست»، اظهار کرد: میزان مصرف شامپو به میزان چربی، بلندی مو و نوع پوست سر بستگی دارد و باید به اندازه‌ای باشد که کف شامپو کل سطح مو را بپوشاند و سپس بخوبی آبکشی شود، بطوری‌که آلودگی‌های سر و پوست بطور کامل پاک شود.
دکتر بنی‌هاشمی درباره شامپوهای تقویتی و ویتامینه عنوان کرد: این قبیل شامپوها بیشتر جنبه تبلیغ بازار را دارند و تنها برخی تولید‌کننده‌ها با افزودن مواد غلیظ یا رقیق کننده به شامپوی تولیدی سعی در فروش بیشتر محصول خود می‌کنند.
هیچ شامپوی به ظاهر گیاهی، خواص گیاه مورد نظر را روی مو ندارند
وی تأکید کرد: هیچ ادعای علمی مبنی بر این که خواص تبلیغی در شامپوها از طریق ساقه مو جذب شود، وجود ندارد و حتی شامپوهایی که به ظاهر گیاهی هستند، خواص گیاه مورد نظر را روی مو ندارند و بیشتر جنبه تبلیغی و بازار را دنبال می‌کنند.
دکتر بنی‌هاشمی افزود: متخصصان در مواردی شامپو را به عنوان نسخه طبی تجویز می‌کنند که فرد مبتلا به اختلال پوست سر مانند شوره و شپش باشد و به این ترتیب استفاده از شامپوهای دارویی می‌تواند در درمان مؤثر باشد.
دانشیاردانشگاه علوم‌پزشکی مشهد با بیان این که «یکسری شامپوهای نرم‌کننده و ویتامینه وجود دارند که وقتی موها بر اثر رنگ و مش کردن آسیب می‌بینند، توصیه می‌شوند»، گفت: ممکن است در برخی موارد که آسیب‌دیدگی مو جزئی باشد، استفاده از این شامپوها بدلیل رطوبتی که به ساقه مو می‌رسانند، تا حدی ناهمواری سطح پوست را رفع کند، اما در اغلب موارد ، تنها راه خلاص شدن از موهای آسیب‌دیده، کوتاه کردن آنهاست.
نرم‌کننده‌ها را نباید به کف سر زد
این متخصص پوست و مو درباره استفاده از نرم‌کننده‌های مو نیز به این نکته اشاره کرد که نرم‌کننده‌ها را نباید به کف سر زد بلکه از دو سانتی‌متری ساقه مو باید استفاده شوند و در رابطه با موهای خشک توصیه به استفاده آنها می‌شوند، چراکه موها را درخشنده‌تر و حالت آن را بهتر می‌کنند.
به گزارش وب دا،گفتنی است: بر این اساس چیزی به عنوان بهترین شامپو وجود ندارد و مهم آن است که یک شامپو اثر پاک‌کنندگی رضایت‌بخشی داشته باشد و متناسب با جنس مو انتخاب شود.


:: موضوعات مرتبط: سلامتی , ,
:: بازدید از این مطلب : 954
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : جهان مدرن
ت : یک شنبه 27 مرداد 1392
.

دانلود آلبوم امین رستمی به نام یادچشمات

به صورت فایل زیپ:

 

http://uplod.ir/tko62j4ugzvx/امین_رستمی.zip.htm



:: موضوعات مرتبط: , ,
:: بازدید از این مطلب : 1269
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : جهان مدرن
ت : شنبه 26 مرداد 1392
.

شهاب رمضان-واست جون میدم     /Shahab_Ramezan_-_Man_Vasat_Joon_Midam.mp3.htm

محسن یگانه-خیابونا      /Mohsen_Yeganeh_-_Khiyaboona.mp3.htm

بهرنگ بهادرزاده-ماه عسل      /Behrang_Bahadorzade_-_Mah_Asal_(128).mp3.htm

احسان علیخانی-پرسه      /Ehsan_Alikhani_-_Parse_(128).mp3.htm

محمدعلیزاده-حس آرامش    /Mohammad_Alizadeh_-_Hesse_Aramesh.mp3.htm

رضاصادقی-دردعشق   /Reza_Sadeghi_-_Darde_Eshgh.mp3.htm

 رضاصادقی-بی خداحافظ   /Reza_Sadeghi_-_Bi_Khodahafezi.mp3.htm

علی لهراسبی-چشمامومیبندم   /Ali_Lohrasbi_-_Cheshmamo_Mibandam.mp3.htm

علی لهراسبی-کاکا      /Ali_Lohrasbi_-_Kaka.mp3.htm



:: موضوعات مرتبط: , ,
:: بازدید از این مطلب : 1321
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : جهان مدرن
ت : شنبه 26 مرداد 1392
.

داستان بر دار کردنِ حسنک وزیر قصه

فصلی خواهم نبشت در ابتدای این حالِ بر دار کردن این مرد، و پس به شرح قصه شد[1]. امروز که من این قصه آغاز می کنم، در ذی الحجه سنه خمسین و اربعمائه[2]، در فرّح روزگار سلطان معظّم، ابوشجاع فرخزاد بن ناصر دین الله، اَطالَ اللهُ بقائَه، از این قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زنده اند، در گوشه ای افتاده، و خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است، و به پاسخِ آن که از وی رفت گرفتار[3]. و ما را با آن کار نیست هرچند مرا از وی بد آمد به هیچ حال. چه، عمر من به شصت و پنج آمده، و بر اثر وی می بباید رفت و در تاریخی که می کنم سخنی نرانم که آن به تعصبی و تربُّدی کشد، و خوانندگان این تصنیف گویند:«شرم باد این پیر را!» بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندر این موافقت کنند و طعنی نزنند.
این بوسهل مردی امام زاده و محتشم و فاضل و ادیب بود. اما شرارت و زَعارتی در طبع وی مؤکّد شده و لا تَبدیلَ لِخَلقِ الله و با آن شرارت، دل سوزی نداشت، و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری حشم گرفتی و آن چاکر را لَت زدی و فروگرفتی، این مرد از کرانه بجَستی و فرصتی جُستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی که فلان را من گرفتم و اگر کرد، دید و چشید و خردمندان دانستندی که نه چنان است، و سری می جنبانیدندی و پوشیده خنده می زدندی که وی گزافگوی است. جز استادم[4] که وی را[5] فرو نتوانست برد، با آن همه حیلت که در باب وی ساخت. از آن[6] در باب وی به کام نتوانست رسید، که قضای ایزد با تضریب های وی موافقت و مساعدت نکرد، و دیگر که بونصر مردی بود عاقبت نگر، در روزگار امیر محمود، رضی الله عنه، بی آن که مخدوم خود را خیانتی کرد[7]، دل این مسعود را، رحمه الله علیه، نگاه داشت به همه چیزها، که دانست تخت مُلک پس از پدر وی را خواهد بود. و حال حسنک دیگر بود[8]، که بر هوای امیر محمد و نگاهداشتِ دل و فرمان محمود، این خداوندزاده را[9] بیازرد و چیزها کرد و گفت که اَکفاء آن را احتمال نکنند تا به پادشاه چه رسد. همچنان که جعفر برمکی و این طبقه وزیری کردند به روزگار هارون الرشید، و عاقبتِ کار ایشان همان بود که از آنِ این وزیر آمد. و چاکران و بندگان را زبان نگاه باید داشت با خداوندان، که مُحال است روباهان را با شیران چخیدن. و بوسهل، با جاه و نعمت و مردمش، در جنب امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی فضل جای دیگر نشیند[10] اما چون تعدّی ها رفت از وی که پیش از این در تاریخ بیاورده ام، یکی آن بود که عبدوس را گفت:«امیرت را بگوی که من آن چه کنم به فرمان خداوند خود می کنم، اگر وقتی تخت مُلک به تو رسد حسنک را بر دار باید کرد.» لاجرم چون سلطان پادشاه شد، این مرد بر مرکب چوبین نشست. و بوسهل و غیر بوسهل در این کیسنتد[11]، که حسنک عاقبتِ تهور و تهدّی خود کشید. و پادشاه به هیچ حال بر سه چیز اغضا نکند: الَخلَلُ فی المُلکِ و افشاءُ السِّرِّ و التَعَّرُّضُ لِلعِرضِ و نَعوذَ باللهِ منَالخِذلانِ.

چون حسنک را از بُست به هرات آوردند بوسهل زوزنی او را به علی رایض، چاکر خویش، سپرد؛ و رسید بدو از انواع استخفاف آن چه رسید؛ که چون بازجُستی نبود کار و حال او را، انتقام ها و تشفّی ها رفت و بدان سبب مردمان زبان بر بوسهل دراز کردند که: زده و افتاده را توان زد، مرد آن است که گفته اند العَفو عِندَالقُدرَهِ به کارتواند آور. قالَ اللهُ، تعالی، عَزَّ ذِکرُه، و قولهُ الحقّ:«الکاظمین الغیظَ و العافینَ عَنِ النّاسِ و اللهُ یحبُّ المُحسنینَ.»

و چون امیر مسعود، رضی الله عنه، از هرات قصد بلخ کرد، علی رایض حسنک را به بند می برد و اسخفاف می کرد و تشفبی و تعصّب[12] و انتقام می بود. هرچند می شنودم از علی پوشیده وقتی مرا گفت که «از هرچه بوسهل مثال داد، از کردارِ زشت در باب این مرد، از دَه یکی کرده آمدی و بسیار محابا رفتی.» و به بلخ در ایستاد[13] و در امیر دمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد. و امیر بس حلیم و کریم بود. و معتمد عبدوس گفت روزی پس از مرگ حسنک ازاستادم شنودم که «امیر، بوسهل را گفتی:«حُجتی و عذری باید کشتن این مرد را.» بوسهل گفت:«حجت بزرگ تر که مرد قرمطی[14] است و خلعت مصریان استد تا امیرالمؤمنین القادربالله بیازرد و نامه از امیر محمود باز گرفت[15] و اکنون پیوسته از این می گوید! و خداوند یاد دارد که به نشابور، رسول خلیفه آمد و لوا و خلعت آورد و منشور و پیغام در این باب بر چه جمله بود. فرمان خلیفه در این باب نگاه باید داشت.» امیر گفت:«تا در این معنی بیندیشم.»

پس از این هم استادم حکایت کرد از عبدوس که با بوسهل سخت بد بود[16] که «چون بوسهل در این باب بسیار بگفت، یک روز خواجه احمدِ حسن را، چون از بار باز می گشت، امیر گفت[17] که خواجه تنها به طارم بنشیند[18]، که سوی او پیغامی است بر زبان عبدوس. و خواجه به طارم رفت و امیر، رضی الله عنه، مرا[19] بخواند، و گفت:«خواجه احمد را بگوی که حال حسنک بر تو پوشیده نیست، که به روزگار پدرم چند درد در دل ما آورده است، و چون پدر ما گذشته شد چه قصدها کرد بزرگ[20]، در روزگار برادرم، و لیکن بِنَرفتش[21] و چون خدای، عزّ و جل، بدان آسانی تخت و ملک را به ما داد، اختیار آن است که عذر گناهان بپذیریم و به گذشته مشغول نشویم. اما در اعتقاد این مرد سخن می گویند، بدان که خلعت مصریان بستد به رغم خلیفه، و امیرالمؤمنین[22] بیازرد و مکاتبت از پدرم بگسست و می گویند رسول را به نشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده، پیغام داده بود که حسنک قرمطی است، وی را بر دار باید کرد. و ما این به نشابور شنیده بودیم و نیکو یاد نیست. خواجه اندر این چه ببیند و چه گوید» چون پیغام بگزاردم خواجه دیری اندیشید پس مرا گفت:«بوسهل زوزنی را با حسنک چه افتاده است که چنین مبالغت ها در ریختن خون او گرفته است؟» گفتم:«نیکو نتوانم دانست، این مقدار شنوده ام که یک روز یه سرای حسنک شده بود، به روزگار وزارتش، پیاده و به دُرّاعه. پرده داری بر وی اسخفاف کرده بود و وی را بینداخته.» پس گفت:«خداوند را بگوی که در آن وقت که من به قلعتِ کالَنجَر بودم باز داشته، و قصد جان من کردند، و خدای، عزّ و جل، نگاه داشت، نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خونِ کس، حق و ناحق، سخن نگویم. بدان وقت که حسنک از حج به بلخ آمد و ما قصد ماوراءالنهر کردیم و با قدرخان دیدار کردیم، پس از بازگشتن به غزنین ما را بنشاندند و معلوم نه که در باب حسنک چه رفت[23] و امیر ماضی به خلیفه سخن بر چه روی گفت. بونصر مشکان خبرهای حقیقت دارد، از وی بازپرسید. و امیر خداوند پادشاه است. آن چه فرمودنی است بفرماید که اگر بر وی قَرمطی درست گردد[24] در خون وی سخن نگویم. بدان که وی را[25] در این مالش که امروز منم مرادی بوده است[26]. و پوست باز کرده بدان گفتم که تا وی را[27] در باب من[28] سخن گفته نیاید که من از خون همه جهانیان بیزارم. و هرچند چنین است، از سلطان نصیحت باز نگیرم، که خیانت کرده باشم: تا[29] خون وی و هیچ کس نریزد البته، که خون ریختن کار بازی نیست.» چون این جواب بازبردم، سخت دیر اندیشید. پس گفت:«خواجه را بگوی آن چه واجب باشد فرموده آید.»

خاجه برخاست و سوی دیوان رفت. در راه مرا گفت که:«عبدوس! تا بتوانی، خداوند را بر آن دار که خون حسنک ریخته نیاید، که زشت نامی تولد گردد.» گفتم:«فرمانبردارم.» و بازگشتم و با سلطان بگفتم:«قضا در کمین بود، کار خویش می کرد.»

و پس از این مجلسی کرد با استادم[30]. او حکایت کرد که در آن خلوت چه رفت. گفت:«امیر پرسید مرا از حدیث حسنک، پس از آن از حدیث خلیفه و گفت:«چه گویی در دین و اعتقاد این مرد و خلعت ستدن از مصریان؟» من در ایستادم، و حال حسنک رفتن به حج تا آن گاه که از مدینه به وادی القُری بازگشت، بر راه شام، و خلعت مصری بگرفت، و ضرورتِ ستدن، و از موصل راه گردانیدن و به بغداد باز نشدن و خلیفه را به دل آمدن که مگر امیر محمود فرموده است، همه به تمامی شرح کردم. امیر گفت:«پس، از حسنک در این باب چه گناه بوده است؟ که اگر به راه بادیه آمدی در خونِ آن همه خلق شدی.» گفتم:«چنین بود. ولیکن خلیفه را چند گونهصورت کردند، تا نیک آزار گرفت و از جای بشد[31] و حسنک را قرمطی خواند. و در این معنی مکاتبات و آمد و شد بوده است. و امیر ماضی چنان که لجوجی و ضُجرتِ وی بود، یک روز گفت:«بدین خلیفه خرف شده بباید نبشت که من از بهرِ قَدرِ عباسیان انگشت در کرده ام، در همه جهان، و قَرمطی می جویم. و آن چه یافته آید و درست گردد، بر دار می کشند. و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است خبر به امیرالمؤمنین رسیدی که در باب وی چه رفتی. وی را من پرورده ام و با فرزندان و برادران من برابر است و اگر وی رمطی است من هم قرمطی باشم.» هرچند آن سخن پادشاهانه بود، به دیوان آمدم. و چنان نبشتم، نبشته ای که بندگان به خداوندان نویسند. و آخر، پس از آمد و شد بسیار، قرار بر آن گرفت که آن خلعت که حسنک استده بود و آن طرایف که نزدیک امیر محمود فرساده بودند، آن مصریان، با رسول به بغداد فرستند تا بسوزند. و چون رسول باز امد، امیر پرسید که:«آن خلعت و طرایف به کدام موضوع سوختند؟» که امیر را نیک درد آمده بود که حسنک را قرمطی خوانده بود خلیفه. و با آن همه وحشت و تعصب خلیفه زیادت می گشت، اندر نهان نه آشکارا، تا امیر محمود فرمان یافت. بنده آن چه رفته است به تمامی باز نمود. گفت:«بدانستم.».»

پس از این مجلس نیر بوسهل البته فرو ناایستاد از کار. روز سه شنبه بیست و هفتم صفر، چون بار بگسست[32]، امیر خواجه را گفت:«به طارم باید نشست، که حسنک را آن جا خواهند اورد با قُضات و مُزکّیان، تا آن چه خریده آمده است جمله به نامِ ما قباله نبشته شود و گواه گیرد بر خویشتن.» خواجه گفت:«چنین کنم.» و به طارم رفت. و جمله خواجه شماران و اعیان و صاحبِ دیوان رسالت[33] و خواجه بوالقاسم هرچند معزول بود و بوسهل زوزنی و بوسهل حمدوی آن جا آمدند. و امیر دانش مندِ نبیه و حاکم لشکر را، نصر خلف، آن جا فرستاد و قُضاتِ بلخ و اشراف و علما و فقها و مُعدِّلان و مُزَکّیان، کسانی که نامدار و فرا روی بودند، همه آن جا حاضر بودند و بنشسته.

چون این کوکبه راست شد، من که بوالفضلم و قومی، بیرون طارم بر دکان ها بودیم نشسته، در انتظار حسنک. یک ساعت ببود[34]، حسنک پیدا آمد بی بند، جُبّه ای داشت حبری رنگ با سیاه می زد[35]، خَلَق گونه، و دراعه و ردایی سخت پاکیزه، و دستاری نشابوری مالیده، و موزه میکائیلی نو در پای، و موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده، اندک مایه پیدا می بود، و والی حَرَس با وی، و علی رایض، و بسیار پیاده از هر دستی. وی را به طارم بردند و تا نزدیک نماز پیشینبماند. پس بیرون آوردند و به حَرَس باز بردند. و بر اثر وی قضات و فقها بیرون آمدند. این مقدار شنودم که دو تن با یک دیگر می گفتند که:«خاجه بوسهل را بر این که آورد؟ که آب خویش ببرد.» بر اثر، خواجه احمد بیرون آمد با اعیان، و به خانه خود باز شد.

و نصر خلف دوست من[36] بود از وی پرسیدم که:«چه رفت؟[37]» گفت که:«چون حسنک بیامد، خواجه[38] بر پای خاست. چون او این مکرمت بکرد، همه اگر خواستند یا نه[39] بر پای خاستند. بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت، برخاست نه تمام و برخویشتن می ژکید. خواجه احمد او را گفت:«در همه کارها ناتمامی.» وی نیک از جای بشد. و خواجه، امیر حسنک را، هرچند خواست که پیش وی نشیند، نگذاشت و بر دست راست من [40] نشست؛ و دست راست، خواجه، ابوالقاسم و بوصر مشکان را بنشاند[41] هرچند بوالقاسم کثیر، معزول بود اما حرمتش سخت بزرگ بود و بوسهل بر دست چپ خواجه، از این نیز سخت تر بتابید[42]. و خواجه بزرگ روی به حسنک کرد و گفت:«خواجه چون می باشد و روزگار چگونه می گذارد؟» گفت:«جای شکر است.» خواجه گفت:«دل، شکسته نباید داشت، که چنین حال ها مردان را پیش آید. فرمانبرداری باید نمود به هرچه خداوند فرماید، که تا جان در تن است امید هزار راحت است و فَرَج است.» بوسهل را طاقت برسید[43]. گفت:«خداوند را کِرا کند که با چنین سگ قرمطی، که بر دار خواهند کرد به فرمان امیرالمؤمنین، چنین گفتن؟» خواجه به خشم در بوسهل نگریست. حسنک گفت:« سگ ندانم که بوده است، خاندان من و آن چه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت، جهانیان دانند. جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کارِ آدمی مرگ است. اگر امروز اجل رسیده است، کس باز نتواند داشت که بر دار کُشند یا جز دار، که بزرگ تر از حسینِ علی[44] نیم. این خواجه که مرا این می گوید، مرا شعر گفته است و بر در سرای من ایستاده است. اما حدیث قرمطی بِه از این باید، که او را بازداشتند[45] بدین تهمت نه مرا. و این معروف است. من چنین چیزها ندانم.» بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد. خواجه بانگ بر او زد و گفت:«این مجلس سلطان را که این جا نشسته ایم هیچ حرمت نیست! ما کاری را[46] گرد شده ایم، چون از این فارغ شویمریال این مرد پنج شش ماه است تا[47] در دست شماست، هرچه خواهی بکن.» بوسهل خاموش شد و تا آخر مجلس سخن نگفت.»

«و دو قباله[48] نبشته بودند، همه اسباب و ضیاع حسنک را به جمله از جهت سلطان. و یک یک ضیاع را نام بر وی خواندند. و وی اقرار کرد به فروختن آن به طوع و رغبت. و آن سیم که معین کرده بودند بستد. و آن کسان گواهی نبشتند. و حاکم سجل کرد در مجلس و دیگر قضات نیز عَلَی الرّسمِ فی اَمثالِها. چون از این فارغ شدند، حسنک را گفتند:«باز باید گشت.» و وی روی به خواجه کرد و گفت:«زندگانی خواجه بزرگ دراز باد! به روزگار سلطان محمود، به فرمان وی، در باب خواجه ژاژ می خاییدم، که همه خطا بود، از فرمانبرداری چه چاره؟ به ستم وزارت مرا دادند و نه جای من بود. به باب خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان خواجه را نواخته داشتم.» پس گفت:«من خطا کرده ام، و مستوجب هر عقوبتی هستم که خداوند فرماید. ولکن خداوند کریم مرا فرو نگذارد. دل از جان برداشته ام، از عیالان و فرزندان، اندیشه باید داشت. و خواجه مرا بِحِل کند.» و بگریست. حاضران را بر وی رحمت آمد. و خواجه آب در چشم آورد و گفت:«از من بِحِلی؛ و چنین نومید نباید بود که بهبود ممکن باشد. و من اندیشیدم و پذیرفتم از خدای، عزّ و جل، اگر قضایی است بر سرِ وی قومِ او را تیمر دارم[49].».»

«پس حسنک برخاست. و خواجه و قوم برخاستند. و چون همه بازگشتند و برفتند خواجه را بسیار عذر خواست و گفت:«با صفرای خویش برنیامدم.» و این مجلس را[50] حاکم لشکر و فقیه نبیه به امیر رسانیدند. و امیر، بوسهل را بخواند و نیک بمالید، که:«گرفتم که بر خون این مرد تشنه ای، وزیر ما را حرمت و حشمتی بایستی داشت.» بوسهل گفت:«از آن خویشتن ناشناسی که وی با خداوند در هرات کرد، در روزگار امیر محمود، یاد کردم[51]، خویشتن را نگاه نتوانستم داشت؛ و بیش[52] چنین سهو نیفتد.».»

«و از خواجه عمید عبدالرزاق[53] شنودم که:«این شب که دیگر روزِ آن، حسنک را بر دار می کردند، بوسهل نزدیک پردم آمد، نماز خفتن. پدرم گفت:«چرا آمده ای؟» گفت:«نخواهم رفت تا آن گاه که خداوند بخسبد، که نباید[54] رقعتی نویسد به سلطان، در باب حسنک به شفاعت.» پدرم گفت:«بنوشتمی، اما شما تباه کرده اید و سخت ناخوب است.» و به جایگاه خواب رفت.»

و آن روز و آن شب تدبیرِ بر دار کردنِ حسنک در پیش گرفتند. و دو مرد پیک راست کردند، با جامه پیکان که از بغداد آمده اند[55] و نامه خلیفه آورده اند که:«حسنکِ قرمطی را بر دار باید کرد و به سنگ بباید کشت، تا بار دیگر بر رغمِ خلفا هیچ کس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد.»

چون کارها ساخته آمد، دیگر روز، چهارشنبه، دو روز مانده از صفر، امیر مسعود بر نشست و قصد شکار کرد و نشاط سه روزه، با ندیمان و خاصگان و مطربان؛ و در شهر خلیفه شهر را فرمود، داری زدن بر کرانِ مُصلاّی بلخ، فرودِ شارستان. و خلق روی آن جا نهاده بودند. بوسهل برنشست و آمد تا نزدیک دار، و [بر] بالایی ایستاد. و سواران رفته بودند با پیادگان تا حسنک را بیارند. چون از کران بازار عاشقان در آوردند و میان شارستان رسید[56]، میکائیل بدان جا اسب بداشته بود، پذیره وی آمد. وی را مُواجر خواند و دشنام های زشت داد. حسنک در وی ننگریست و هیچ جواب نداد. عامه مردم او را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین که کرد و از آن زشت ها که بر زبان راند. و خواصِ مردم خود نتوان گفت که این میکائیل را چه گفتند. و پس از حسنک، این میکائیل، که خواهر ایاز را به زنی کرده بود، بسیار بلاها دید و محنت ها کشید، و امروز برجای است و به عبادت و قرآن خواندن مشغول شده است چون دوستی زشت کند چه چاره از بازگفتن.

و حسنک را به پای دار آوردند، نَعُوذُ باللهِ مِن قضاءِ السُّوءِ. و پیکان[57] را ایستادانیده بودند که:«از بغداد آمده اند.» قرآن خوانان قرآن می خواندند. حسنک را فرمودند که:«جامه بیرون کش!» وی دست اندر زیر کرد، و اِزاربند استوار کرد و پایچه های اِزار را ببست، و جُبّه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار، و برهنه با ازار بایستاد، و دست ها در هم زده، تنی چون سیم سفید و رویی چون صدهزار نگار. و همه خلق به درد می گریستند. خُودی، روی پوش آهنی، آوردند، عمداً تنگ، چنان که روی و سرش را نپوشیدی. و آواز دادند که «سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود، که سرش را به بغداد خواهیم فرستاد نزدیک خلیفه.» و حسنک را همچنان می داشتند. و او لب می جنبانید و چیزی می خواند تا خُودی فراختر آوردند.

و در این میان احمدجامه دار بیامد سوار، و روی به حسنک کرد و پیغامی گفت که:«خداوند سلطان می گوید:«این آرزوی تست که خواسته بودی که:«چون پادشاه شوی ما را بر دار کن[58].» ما بر تو رحمت خواستیم کرد، اما امیرالمؤمنین نبشته است که تو قرمطی شده ای و به فرمان او بر دار می کنند.».»

حسنک البته هیچ پاسخ نداد. پس از آن، خُودِ فراختر که آورده بودند، سر و روی او را بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند او را که:«بِدو!» دم نزد و از ایشان نیندیشید. هرکس گفتند:«شرم ندارید، مرد را که می بکُشید به دار، چنین کنید و گویید!» و خواستند که شوری بزرگ به پای شود[59]. سواران سوی عامّه تاختند و آن شور بنشاندند. و حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند، بر مرکبی که هرگز ننشسته بود. و جلاّدش[60] استوار ببست، و رسن ها فرود آورد. وآواز دادند که:«سنگ دهید![61]» هیچ کس دست به سنگ نمی کرد، و همه زار زار می گریستند خاصّه نشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند. و مرد خود مرده بود، که جلادش رسن به گلو افکنده بود و خبه کرده.

این است حسنک و روزگارش و گفتارش، رحمه اللهِ علیه، این بود که گفتی:«مرا دعای نیشابوریان بسازد.» و نساخت. و اگر زمین و آبِ مسلمانان به غصب بستد، نه زمین ماند و نه آب. و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت هیچ سود نداشت. او رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند، رحمه الله علیهم. و این افسانه ای است بسیار با عبرت. و این همه اسباب منازعت و مکاوحت، از بهر حُطام دنیا، به یک سوی نهادند. احمق مردا که دل در این جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند...

رودکی گوید:

به سرای سپنج، مهمان را

دل نهادن همیشگی، نه رواست

زیر خاک اندرونت باید خفت

گرچه اکنونت خواب بر دیباست

با کسان بودنت چه سود کند؟

که به گور اندر شدن تنهاست

یار تو زیر خاک، مور و مگس

بَدَلِ آن که گیسوَت پیراست

آن که زلفین و گیسوَت پیراست

گرچه دینار یا درمش بهاست

چون ترا دید زردگونه شده

سرد گردد دلش، نه نابیناست

چون از این فارغ شدند، بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند، و حسنک تنها ماند، چنان که تنها آمده بود از شکم مادر. و پس از آن شنیدم از ابوالحسن خربلی، که دوست من بود و از مُختَصّان بوسهل که:«یک روز شراب می خورد[62] و با وی بودم، مجلسی نیکو آراسته و غلامان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش آواز. در آن میان فرموده بود تا سر حسنک پنهان از ما آورده بودند و بداشته در طبقی با مِکَبَّه[63]. پس گفت:«نوباوه ای آورده اند، از آن بخوریم.» همگان گفتند:«خوریم.» گفت:«بیارید.» آن طبق بیاوردند و از او مِکبّه برداشتند. چون سر حسنک را بدیدیم همگان متحیر شدیم. و من از حال بشدم. و بوسهل بخندید، و به اتفاق[64] شراب در دست داشت، به بوستان ریخت. و سر، بازبردند. و من، در خلوت، دیگر روز او را بسیار ملامت کردم. گفت:«ای بوالحسن، تو مردی مرغ دلی، سر دشمنان چنین باید.» و این حدیث فاش شد. وهمگان او را بسیار ملامت کردند بدین حدیث، و لعنت کردند.»

و آن روز که حسنک را بر دار کردند، استادم، بونصر، روزه بِنَگشاد و سخت غمناک و اندیشه مند بود چنان که به هیچ وقت او را چنان ندیده بودم. می گفت:«چه امید ماند؟» و خواجه احمدِ حسن هم بر این حال بود، و به دیوان ننشست.

و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند، چنان که پای هایش همه فروتراشید و خشک شد، چنان که اثری نماند. تا به دستوری فروگرفتند و دفن کردند، چنان که کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست.

و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور. چنان شنیدم که دو سه ماه از او این حدیث نهان داشتند. چون بشنید جزعی نکرد چنان که زنان کنند؛ بلکه بگریست به درد، چنان که حاضران از درد وی خون گریستند. پس گفت:«بزرگا مردا که این پسرم بود! که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان.» و ماتم پسر سخت نیکو بداشت و هر خردمند که این بشنید بپسندید، و جای آن بود[65]...



برگرفته از کتاب «گزیده تاریخ بیهقی» به کوشش دکتر محمد دبیر سیاقی، چاپِ شرکت انتشارات علمی فرهنگی.

-------------------------------------------------------------------------------- پانویس ها:

[1] خواهم شد، کلمه «خواهم» به قرینه خواهم نبشت حذف شده است.

[2] سال چهارصد و پنجاه.

[3] در آن جهان، گرفتار پاسخ گفتن به کارهایی است که در این جهان کرده است.

[4] استادِ بیهقی و مراد بونصر مشکان است.

[5] بونصر مشکان را.

[6] از آن رو و بدان سبب.

[7] کرده باشد.

[8] روش حسنک غیر از روش بونصر بود.

[9] مسعود را.

[10] فضل و دانش خود صحبت و سخن دیگری است و جای دیگری دارد.

[11] در این میانه چه کاره اند!

[12] در اصل چنین است، اما شاید «تعسّف» باشد به معنی بی راهی و ناروایی.

[13] فاعل «درایستاد» بوسهل است.

[14] قَرمِطی: منسوب به قرمط لقب حمدان، و آن نسبتی است طعن آمیز که به فرقه اسماعیلیه می دادند و آنان را به بی دینی متهم می کردند.

[15] خلیفه رشته مکاتبه با محمود را گست.

[16] عبدوس با بوسهل بد بود.

[17] امیر خواجه احمد حسن را گفت.

[18] امر غایب است.

[19] عبدوس را.

[20] چه قصدهای بزرگی کرد.

[21] از پیش نرفت، نتوانست پیش ببرد.

[22] مراد «القادر بالله» خلیفه عباسی است.

[23] مراد این است که معلوم من نشد و ندانستم که با حسنک چه کردند.

[24] اگر قَرمطی بودن حسنک ثابت شود.
 


:: موضوعات مرتبط: سرگرمی , , ,
:: بازدید از این مطلب : 1348
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : جهان مدرن
ت : پنج شنبه 24 مرداد 1392
.

سرگذشت نخستین کتاب فارسی چاپ شده در جهان

سرگذشت نخستین کتاب فارسی چاپ شده در جهان نورالله مرادى مشاور اطلاع رسانى رئیس کتابخانه ملى و مسئول خرید نخستین کتاب چاپ شده به خط و زبان فارسی در دنیا روند شناسایی آن و خریداری‌اش توسط این کتابخانه را تشریح کرد. نورالله مرادى کتابدار و مشاور اطلاع رسانى رئیس کتابخانه ملى ایران در گفتگو با مهر با اشاره به اهمیت نسخه‌های اینگونه مهم به برخی از آنها اشاره کرد و گفت: نخستین کتابی که در ایران چاپ شد، "ساقموس" نام داشت که خط و زبان آن ارمنی بود و مربوط به اوایل قرن 11 هجری (بین سال‌های 1025 تا 1030) در زمان شاه عباس بود که در کلیسای وانگ در جلفای اصفهان یافت شد اما اولین کتابی که به زبان فارسی چاپ شده "جمادیه" نام دارد که متعلق به قائم مقام فراهانی و زمان بعد از جنگهای ایران و روس است.

وی افزود: کتابی که اخیراً با عنوان "زندگی عیسی مسیح (ع)" توسط کتابخانه ملی خریداری شده در واقع نخستین کتابی است که به خط و زبان فارسی در دنیا چاپ شده است. این کتاب در سال 1027 در دربار اکبرشاه از پادشان هندوستان و توسط مولانا میرزای قاسم لاهوری از لاتینی به فارسی ترجمه شد.

این استاد رشته کتابداری اضافه کرد: کتاب اخیر در سال 1035 هجری (برابر با 1639 میلادی) در شهر لایدن هلند چاپ شد. حجم "زندگی عیسی مسیح (ع)" حدود 1000 صفحه است که به دو زبان فارسی (سمت راست صفحات) و لاتینی (سمت چپ) نوشته شده است.

مشاور اطلاع رسانى رئیس کتابخانه ملى ایران با اشاره به بخش‌های مختلف این کتاب، گفت: قسمت اول که حدود 600 صفحه دارد به زندگی عیسی مسیح (ع) می‌پردازد و در قسمت دوم در حجمی حدود 200 صفحه، زندگی پطرس قدیس را مورد توجه قرار داده و باقیمانده آن که در واقع بخش سوم کتاب را تشکیل می‌دهد، یک دوره دستور زبان فارسی البته تنها به زبان لاتینی است.

مرادی سپس به سرگذشت نخستین کتاب فارسی چاپ شده در جهان پرداخت و افزود: چاپ این کتاب با پیشرفت استعمار در آسیا و هلند به عنوان یکی از دول استعماری، مقارن بوده است. در آن زمان شرکتی به نام هلند شرقی در هند و با هدف تسلط بیشتر به مردمان آن سرزمین که خط و زبانشان فارسی بود، فعالیت می‌کرد.

وی ادامه داد: بر همین اساس شرکت مذکور برای کارگزارانش دوره‌های دستور زبان فارسی می‌گذاشت و از سوی دیگر برای ترویج و تبلیغ آئین‌ خودشان (مسیحیت) به مردمان آن سرزمین که عموماً مسلمان و هندو بودند زندگی عیسی مسیح را تبلیغ می‌کردند و این کتاب در واقع ترکیبی  از اینگونه سیاستها است.

مرادی با اشاره به اهمیت خرید نخستین کتاب فارسی چاپ شده در جهان توسط کتابخانه ملى ایران گفت: این کتاب 400 سال پیش چاپ شد و متاسفانه جای آن در کتابخانه ملی خالی بود اما من که چندی پیش نسخه‌ای از آن را در یکی از کتابخانه‌های اروپایی دیدم اخیراً متوجه شدم یکی از دوستانم نسخه‌ای از این کتاب را دارد و بعد از صحبت‌های اولیه او را متقاعد کردم که آن را به کتابخانه ملی بفروشد.

مشاور اطلاع رسانى رئیس کتابخانه ملى ایران بدون اشاره به رقم توافقی میان این فرد با مسئولان کتابخانه ملی گفت: بعد از صحبتهای طولانی با این فرد وی هم در نهایت با پیشنهاد من موافقت کرد و این نسخه را به کتابخانه ملی فروخت. اما نکته مهم درباره نسخه مذکور که با پوست دباغی شده بز صحافی و تجلید شده، این است که تمامی صفحات کتاب سالم است و هیچگونه افتادگی ندارد.

مرادی ابراز امیدواری کرد که به زودی این نسخه در محفظه‌ای شیشه‌ای در سالن ایرانشناسی و اسلام شناسی کتابخانه ملی در معرض دید عموم علاقمندان قرار گیرد و با اشاره به اهمیت این نسخه افزود: نکته مسلم این است که تعداد نسخه‌های موجود از این کتاب در جهان بسیار کم است اما وظیفه کتابخانه ملی ایجاب می‌کند که بیشتر به اینگونه نسخه‌ها توجه کند و آنها را خریداری و در معرض استفاده پژوهشگران قرار دهد.

 



:: موضوعات مرتبط: سرگرمی , , ,
:: بازدید از این مطلب : 1261
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : جهان مدرن
ت : پنج شنبه 24 مرداد 1392
.

چند داستان كوتاه نسبتا جالب

1

 

من دانشجوى سال دوم رشته پرستاری بودم. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال این بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چیست؟»

من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا باید می‌دانستم؟ من برگه امتحانى را تحویل دادم و سوال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سوال کرد آیا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟ استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسیارى ملاقات خواهید کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنید لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد.

 

من این درس را هیچگاه فراموش نکرده‌ام.

 

 

2

یک شب، حدود ساعت ٥/١١ بعدازظهر، یک زن مسن سیاه پوست آمریکایى در کنار یک بزرگراه و در زیر باران شدیدى که می‌بارید ایستاده بود. ماشینش خراب شده بود و نیازمند استفاده از وسیله نقلیه دیگرى بود. او که کاملاً خیس شده بود دستش را جلوى ماشینى که از روبرو می‌آمد بلند کرد. راننده آن ماشین که یک جوان سفیدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته باید توجه داشت که این ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنش‌هاى میان سفیدپوستان و سیاه‌پوستان در آمریکا بود. مرد جوان آن زن سیاه‌پوست را به داخل ماشینش برد تا از زیر باران نجات یابد و بعد مسیرش را عوض کرد و به ایستگاه قطار رفت و از آن جا یک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود.

زن که ظاهراً خیلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسید. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست. با کمال تعجب دید که یک تلویزیون رنگى بزرگ برایش آورده‌اند. یادداشتى هم همراهش بود با این مضمون:

«از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کردید بسیار متشکرم. باران نه تنها لباس‌هایم که روح و جانم را هم خیس کرده بود. تا آن که شما مثل فرشته نجات سر رسیدید. به دلیل محبت شما، من توانستم در آخرین لحظه‌هاى زندگى همسرم و درست قبل از این که چشم از این جهان فرو بندد در کنارش باشم. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی‌شائبه به دیگران دعا می‌کنم.»

 

 

3

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.

پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟

خدمتکار گفت: ٥٠ سنت

پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید: بستنى خالى چند است؟

خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت : ٣٥ سنت

پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت:

براى من یک بستنى بیاورید.

خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه‌اش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود

یعنى او با پول‌هایش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برایش باقى نمی‌ماند، این کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود!!

 

4

در روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در یک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشه‌اى قایم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر می‌دارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسیدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیارى از آن‌ها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هیچیک از آنان کارى به سنگ نداشتند.

سپس یک مرد روستایى با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید. بارش را زمین گذاشت و شانه‌اش را زیر سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ریختن‌هاى زیاد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگیرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کیسه‌اى زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است. کیسه را باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و یادداشتى از جانب شاه که این سکه‌ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستایى چیزى را می‌دانست که بسیارى از ما نمی‌دانیم! «هر مانعى = فرصتى»

 



:: موضوعات مرتبط: سرگرمی , , ,
:: بازدید از این مطلب : 1345
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : جهان مدرن
ت : پنج شنبه 24 مرداد 1392
.

ضرب المثل های اسپانیایی

مثل اسپانیولی : دست سیاه را غالباً با دستکش سفید پنهان می  دارند .
مثل اسپانیولی : حقیقت و گل سرخ هر دو خار دارند .
مثل اسپانیولی : کسیکه یکبار می دزدد ، همیشه خواهد دزدید .
مثل اسپانیولی : هیچ چیز اسان تر از فریب دادن یک فرد درستکار نیست .
مثل اسپانیولی : اگر می خواهی زیاد عمر کنی در جوانی پیر بشو .
مثل اسپانیولی: بدی اشخاص احمق، هم تراز نیکی اشخاص عاقل است.
مثل اسپانیولی: مرد برای آسایش زن می گیرد و زن به خاطر کنجکاوی شوهر  می کند.


:: موضوعات مرتبط: سرگرمی , , ,
:: بازدید از این مطلب : 1201
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : جهان مدرن
ت : پنج شنبه 24 مرداد 1392
.

ضرب المثل های فرانسوی

مثل فرانسوی : زن و پرنده بدون آنکه به عقب برگردند ،  می توانند ببینند .

مثل فرانسوی : کسی که اندرز ارزان را رد کند طولی نمی  کشد که پشیمانی را با قیمت گرانی خریداری خواهد کرد .

مثل فرانسوی : کسی که به خیال خود می خواهد فقط ضربه  ای بزند ممکن است مرتکب قتلی شود .

مثل فرانسوی : مرد شکست خورده طالب جنگ بیشتر است .

مثل فرانسوی : خانه ات را برای ترساندن موش آتش نزن .

مثل فرانسوی : اگر مار را می کشی ، بچه اش را هم بکش .

مثل فرانسوی : وعده که کردی مقروض می شوی ، مقروض که  شده وعده می کنی .

مثل فرانسوی :ازدواج زودش اشتباه بزرگی و دیرش اشتباه  بزرگتری است .

مثل فرانسوی : زنگ آهن را می خورد و حسادت قلب را .

مثل فرانسوی : پول، به عقلا خدمت می کند و بر احمقان حکومت.

مثل فرانسوی : شوهر و بچه را هرچه در بازی های خود آرام بگذارید بیشتر  به شما محبت پیدا میکنند .

مثل فرانسوی : داماد که نشدی از یک شب شادمانی و عمری بداخلاقی محروم  گشته ای .

مثل فرانسوی : بهتر است آدمی طرف حسادت مردم واقع شود تا طرف ترحم  آنها .

مثل فرانسوی   : هر کس نگهبان شراف خویش است .

مثل فرانسوی   : یگانه مرد خوشبخت کسی است که تصور می کند خوشبخت است.

مثل فرانسوی   : صاعقه به قلل بزرگ اصابت می کند. مثل فرانسوی   : ضایع ترین روز، روزی است که نخندیده ایم.

 



:: موضوعات مرتبط: سرگرمی , , ,
:: بازدید از این مطلب : 1325
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : جهان مدرن
ت : پنج شنبه 24 مرداد 1392
.

ضرب المثل های تازی (عربی)

مثل تازی : معلوماتی که در کودکی فرا گرفته می شود مانند  نقش در سنگ پایدار می ماند.
مثل تازی : اگر مدت چهل روز با مردم بسر بری ، یا مانند آنها می شوی  یا آنها را ترک می کنی .
مثل تازی : عشق هفت ثانیه دوام دارد و هوس هفت دقیقه و اندوه و  بیچارگی یک عمر .
مثل تازی : قول مانند تیر است ، همین که پرتاب شد هیچ وقت به کمان بر  نمیگردد .
مثل تازی : اگر خواستی کسی را سعادتمند کنی ثروت او را زیاد نکن ،  بکوش تا خواسته های او را کم کنی .
مثل تازی : اگر دربارۀ دوست خواستی قضاوت کنی احمقی بیش نیستی ، زیرا  اگر غلط گفته باشی گناهی است نابخشودنی و اگر راست   گفته  باشی چرا او را به دوستی خود برگزیده ای ؟
مثل تازی : آنکه تندرستی دارد امید دارد ، و آنکه امید دارد همه چیز  دارد .
مثل تازی : اقامتگاه خود را دائم تغییر بده . زیرا لذت زندگی در تنوع  است .
مثل تازی : کسیکه غرور دارد حاضر است گم شود و راه را از دیگران نپرسد  .
مثل تازی : قدر دو چیز فقط موقعی دانسته می شود که از دست می دهیم ،  تندرستی و جوانی .


:: موضوعات مرتبط: سرگرمی , , ,
:: بازدید از این مطلب : 1339
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : جهان مدرن
ت : پنج شنبه 24 مرداد 1392
.

ضرب المثل های انگلیسی

مثل انگلیسی : دوستانت باید مثل کتابهایی که می خوانی کم  باشند و گزیده .
مثل انگلیسی : عالیترین سلاح برای مغلوب کردن دشمن خونسردی است .
مثل انگلیسی : به زن لال هم اگر راز خود را بسپاری فاش خواهد شد .
مثل انگلیسی : کسیکه در برابر حسود طاقت بیاورد و خونسرد باشد ، یا  خیلی خوش قلب است و یا از آهن ساخته شده است .
مثل انگلیسی: طمع به همه چیز، از دست دادن همه چیز است.
مثل انگلیسی: ضربات کوچک درختان بزرگ را از پای در می آورند.
مثل انگلیسی: شوهر به مرد کن نه به پول.
مثل انگلیسی: یک متر یک متر سخت است ولی یک سانت یک سانت مثل آب خوردن  است.
 


:: موضوعات مرتبط: سرگرمی , , ,
:: بازدید از این مطلب : 1173
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : جهان مدرن
ت : پنج شنبه 24 مرداد 1392
.
موضوعات
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
پشتیبانی